...
دخترک با دماغی که تازه جراحی پلاستیک شده کنار یک مانکن پلاستیکی ایستاده و لباسهای پلاستیکی مورد علاقه اش را انتخاب میکند و در پلاستیک می ریزد و بطری نوشابه یکبارمصرفش را سرمی کشد، کمی آن طرفتر پدرش که مالک کارخانه دودسازی است با یک عینک دودی در ماشینش که شیشه های دودی دارد سیگارش را دود میکند و به دود خروجی کارخانه اش نگاه میکند و کمی آن طرفتر مادرش سر کلاس به دانش آموزانش توضیح می دهد که چقدر خوب است که اینقدر همه چیز بهداشتی و یکبار مصرف شده است و سرایت میکروب ها غیر ممکن شده و همه چیز شیک و تمیز به نظر می رسد مخصوصا دستمال کاغذی ها و نایلونهای فریزر همه چیز را راحت و بهداشتی کرده است، و کمی آن طرفتر برادرش با دوستانش به پیک نیک رفته و در ساحل دریا در کنار دوستانش قلیان میکشد و با جلیقه نجات و چشم بند و گوش بند و دماغ گیر پلاستیکی اش ور میرود،غذا که تمام شد آشغالهای غذا را در کیسه نایلونی یکبار مصرف میریزد و گره زده و به دریا پرتاب می کند صدای ظبط ماشینشان تا چند صد متر آن طرفتر توجه همه را به خودش جلب کرده و کسی صدای دریا را نمی شنود ، کمی آنطرفتر در وسط اقیانوس در قسمتی که ده برابر از مساحت کشورشان بزرگتر است پلاستیک در پلاستیک گره میخورد و لحظه به لحظه بزرگتر میشود آنجا نیوزیلند نیست اسکاتلند نیست گرینلند نیست آنجا لاستیک لند است، پلاستیک ها و نایلونها و بطری ها در هم گره میخورند و در آب بالا و پائین میشوند این نقطه را به هیچ چیزی نمیشود تشبیه کرد قطعاتی که ریز ریز میشوند اما هرگز به چیز دیگری تبدیل نمیشوند قطعاتی که جای ماهی را گرفته اند البته ماهی هایی که به چسبیده اند، گویا خودشان می دانند که نباید پخش شوند و همه آبها را آلوده کنند آنها همانجا منتظر دوستان جدیدشان هستند دوستانی برای تسخیر زمین، و کسی به فکر فردا نیست ... از انسانهای امروز فقط تعدادی دماغ خواهد ماند با تعدادی عینک و البته تعدادی لباس ...